رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹¹²❀
ویو نونا...
همینجور در حال غذا پختن تو خودم بودم... که یهو با صدای سینو به خودم اومدم...
سینو: دختر چته؟!
نونا: س.. سینو تویی؟! ببخشید...
سینو: کم بود غذارم بسوزونی....
نونا: ای وای ببخشید... الان همش میزنم...
سینو: نمیخواد... خودم هم میزنم... بشین رو صندلی امروز زیاد کار کردی...
نونا: امم.... باشه...
سینو: خوب تو فکر چی بودی؟!
نونا: ه... هیچی...
سینو: میدونم داری دروغ میگی...
سینو زیر غذارو خاموش کردو... اومد پیشم نشست...
سینو: خوب... تعریف کن...
نونا: اوففف سینو از دست تو... میدونستم هیچی ازت قایم کردنی نیست...
سینو: بله میدونم... دختر جون به لبم کردی... نمیخوای حرفی بزنی..!؟
نونا: خب... راستش....
خلاصه کل قضیه رو براش تعریف کردم....با شنیدن حرفام چشاش برقی زدو درخشان شد... معلوم بود خوشحاله...
سینو: ش.. شوخی میکنی؟؟ ن.. نه؟!
با ذوق تمام گفتم...
نونا: نه سینو... کاملا جدیم...
سینو:واییی...تبریک میگم...
نونا: ممنونم.... اولین نفرم برای تو و ا/ت کارت دعوت میفرستم...
سینو: باشه بابا فهمیدیم با کیونگ لجی...
نونا: خوب اون ا/ت رو بجور عذاب داد... توقع داری ازش خوشم بیاد؟!... دلیل نمیشه چون خوشتیپه من ازش خوشم بیاد... باید قلبی مهربون مثل جونگ سو ی من داشته باشه....
سینو: همم بچسب به شوهرت ولش نکن(خنده)
نونا: با کمال میل...
خلاصه منو سینو اونموقع خیلی حرف زدیم... و کلی خندیدم... حتی با کمک هم شامم حاضر کردیم... ساعت نزدیکای ۸ بودو ما سفررو حاضر کردیم...
نونا: سینو...
سینو: هم؟!
نونا: اصن خبری از ا/ت و کیونگ نیست... از وقتی از بیرون اومدن ندیدمشون...
سینو: هوم منم همینطور... میخوای برو در اتاقشونو بزن... صداشون کن واسه شام... به اونم عجوزه ام خبر بدهـ.. و مخصوصا شوهرت...
نونا: عع سینو.... انقدر شوهر شوهر نکن دیگ...
سینو: باشههه(خنده)
از پله ها بالا رفتم... سمت اتاق کیونگ رفتم... درو زدم... اما صدایی نشنیدم... دوباره زدم.... که یهو صدای کیونگ با خماری اومد....
ویو کیونگ...
با صدای در زدن یکی از خواب بیدارشدم... اروم چشمامو باز کردم...شبیه معتادا که شیشه میزنن... من نزدم اینجوریم... چه برسع بزنم... تو حالت خماری بودم... بدنم خسته بود از خواب زیادی... تا حالا در این حد استراحت نداشتم... دوباره درو زدن که ایندفعه صدامو بلند کردم....
کیونگ: کیه؟!
نونا: ارباب منم...
کیونگ: حرفتو بگو...
نونا: ارباب... شام حاضره...
کیونگ: باشه چند دقیقه دیگه پایینیم...
ویو نونا...
همینجور در حال غذا پختن تو خودم بودم... که یهو با صدای سینو به خودم اومدم...
سینو: دختر چته؟!
نونا: س.. سینو تویی؟! ببخشید...
سینو: کم بود غذارم بسوزونی....
نونا: ای وای ببخشید... الان همش میزنم...
سینو: نمیخواد... خودم هم میزنم... بشین رو صندلی امروز زیاد کار کردی...
نونا: امم.... باشه...
سینو: خوب تو فکر چی بودی؟!
نونا: ه... هیچی...
سینو: میدونم داری دروغ میگی...
سینو زیر غذارو خاموش کردو... اومد پیشم نشست...
سینو: خوب... تعریف کن...
نونا: اوففف سینو از دست تو... میدونستم هیچی ازت قایم کردنی نیست...
سینو: بله میدونم... دختر جون به لبم کردی... نمیخوای حرفی بزنی..!؟
نونا: خب... راستش....
خلاصه کل قضیه رو براش تعریف کردم....با شنیدن حرفام چشاش برقی زدو درخشان شد... معلوم بود خوشحاله...
سینو: ش.. شوخی میکنی؟؟ ن.. نه؟!
با ذوق تمام گفتم...
نونا: نه سینو... کاملا جدیم...
سینو:واییی...تبریک میگم...
نونا: ممنونم.... اولین نفرم برای تو و ا/ت کارت دعوت میفرستم...
سینو: باشه بابا فهمیدیم با کیونگ لجی...
نونا: خوب اون ا/ت رو بجور عذاب داد... توقع داری ازش خوشم بیاد؟!... دلیل نمیشه چون خوشتیپه من ازش خوشم بیاد... باید قلبی مهربون مثل جونگ سو ی من داشته باشه....
سینو: همم بچسب به شوهرت ولش نکن(خنده)
نونا: با کمال میل...
خلاصه منو سینو اونموقع خیلی حرف زدیم... و کلی خندیدم... حتی با کمک هم شامم حاضر کردیم... ساعت نزدیکای ۸ بودو ما سفررو حاضر کردیم...
نونا: سینو...
سینو: هم؟!
نونا: اصن خبری از ا/ت و کیونگ نیست... از وقتی از بیرون اومدن ندیدمشون...
سینو: هوم منم همینطور... میخوای برو در اتاقشونو بزن... صداشون کن واسه شام... به اونم عجوزه ام خبر بدهـ.. و مخصوصا شوهرت...
نونا: عع سینو.... انقدر شوهر شوهر نکن دیگ...
سینو: باشههه(خنده)
از پله ها بالا رفتم... سمت اتاق کیونگ رفتم... درو زدم... اما صدایی نشنیدم... دوباره زدم.... که یهو صدای کیونگ با خماری اومد....
ویو کیونگ...
با صدای در زدن یکی از خواب بیدارشدم... اروم چشمامو باز کردم...شبیه معتادا که شیشه میزنن... من نزدم اینجوریم... چه برسع بزنم... تو حالت خماری بودم... بدنم خسته بود از خواب زیادی... تا حالا در این حد استراحت نداشتم... دوباره درو زدن که ایندفعه صدامو بلند کردم....
کیونگ: کیه؟!
نونا: ارباب منم...
کیونگ: حرفتو بگو...
نونا: ارباب... شام حاضره...
کیونگ: باشه چند دقیقه دیگه پایینیم...
۹.۶k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.